کد مطلب:29995 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:81

نگاهی دوباره به انگیزه های جلوگیری از دشنامگویی به علی












اكنون، در پرتو آنچه آوردیم و با توجّه به نكات دیگری كه یاد می كنیم، باید چگونگی و چرایی جلوگیری عمر بن عبد العزیز از دشنامگویی به علی علیه السلام را با نگاهی دوباره تحلیل كنیم:

در بخش متون تاریخی آوردیم كه یك بار، معلّمِ عمر بن عبد العزیز با تمهیدی شایسته، او را به زشتی «لعن علی علیه السلام» متوجّه می سازد و شخصیّت علی علیه السلام را به گونه ای تأمّل برانگیز و شایسته در فكر و ذهن وی جای می دهد.

نیز در همان بخش آوردیم كه وقتی پدرش در خطبه ها به «دشنامگویی به علی علیه السلام» می رسید، زبانش می گرفت و هنگامی كه وی از چرایی آن سؤال كرد، پدرش به تكریم علی علیه السلام پرداخت و گفت:

اگر مردم، آنچه را ما درباره علی علیه السلام می دانیم، می دانستند، همگی از ما می بریدند.[1].

این گونه موارد، بی گمان، ذهن او را مشغول ساخت و وی را در چگونگی مسئله لعن، به تأمّل وا داشت.

او زمام امور را به دست گرفت، در حالی كه از یك سو به لحاظ فكری، درباره لعن، شبهه اساسی داشت و از سوی دیگر، مردم، نه تنها به «لعن»، رویكرد خوبی نداشتند، بلكه به گونه ای از آن، نفرت داشتند. بنا بر این، شخصیّت فكری و فرهنگی او اجازه نمی داد تا چهره ای بزرگ و شخصیّتی بی مانند در جهان اسلام را دشنام بگوید.

از سوی دیگر، هوشمندی سیاسی و سیاستمداری اش اقتضا می كرد كه رویكرد مردم را نسبت به جریان های اجتماعی، فكری و سیاسی، برای استوارسازی حاكمیّتِ خویش مراعات نماید. همین مسئله او را وادار كرد تا از این موقعیّت و فضای سیاسی - فرهنگی و نیز جوّ فكری جامعه بهره گیرد و به چنین كار شایسته ای اقدام كند؛ كاری كه به تدریج، دیگر مردم نیز از آن، استقبال می نمودند، چنان كه در گزارش ابن اثیر - كه نقل كردیم - آمده بود:

این كار در نظر مردم، جایگاه شایسته ای یافت و آنان، وی را به خاطر آن، بسیار ستودند.[2].

این اقبال عمومی و رویكرد ستایش آمیزِ مردم نشان می دهد كه در روزگار عمر بن عبد العزیز، جریان «دشنامگویی به علی علیه السلام» كاملاً نتیجه عكس داشته، به «ضدّ تبلیغ» تبدیل شده بود.

از این رو و با توجّه به آنچه آوردیم، به صراحت می توان گفت كه:«جلوگیری از دشنامگویی به علی علیه السلام»، «باز گرداندنِ فدك» و برخی اصلاحات دیگر در روزگار حاكمیّت عمر بن عبد العزیز، گو این كه با نگاه تاریخی، كاری شایسته است و در «حُسن فعلی» آن نمی توان تردید نمود، امّا «حُسن فاعلی» آن جدّاً مورد تردید است و باور به بودن انگیزه الهی در آن، بسی دشوار.

چنین است؛ زیرا در نگاه ژرف امامان علیهم السلام - كه تحلیل كارها با دیدی فراتر از دید زودگذر دنیوی صورت می پذیرد - این همه كارِ به ظاهر موجّه و نیكوی وی، توجیه گرِ حضور ناشایست و غاصبانه او در منصب مسلمانان نبود. به تعبیر امام سجّاد و امام باقرعلیهما السلام،[3] او در نگاه عِلْویان و ساكنان آسمان، هرگز به نیكی یاد نشد و همچنان «ملعون» تلقّی شد.

این حقیقت، بسی قابل تأمّل است. باید به دقّت نگریست كه عمر بن عبد العزیز در چه جایگاهی نشسته بود و آیا شایستگی نشستن در آن جایگاه را داشت یا نه؟ به عبارت دیگر، آیا او هرگز حقّ پیشوایی و رهبری امّت را - كه جایگاهی بس بلند است - داشته است؟

در نگاه امامان علیهم السلام، این مسئله، بسی مهم، و تحلیل مواضع از این زاویه بسیار درس آموز و تنبّه آفرین است. متفكّری هوشمند، با تكیه كردن بر این نكته و نگاه نمودن از این زاویه، عملِ عمر بن عبد العزیز را ارزیابی كرده و نوشته است:

شیعه، «ولایت» را شعار خویش كرده... [ و پذیرش حكومت و ولایت علی علیه السلام را، در برابر آنچه جریان داشت، شیوه خود ساخته] است؛ چرا كه «ولایت» یعنی پذیرفتن حكومت علی علیه السلام و یا حكومتی علی وار، و جز این، حتّی حكومت عمر بن عبد العزیز نیز قابل قبول نمی تواند باشد؛ هر چند كه وی ادای یك مصلح متّقی، معتقد، زاهد و انقلابی را خیلی خوب در آورده بود و افكار عمومی را جلب كرده بود.

و این، تنها شیعه بود كه «ملاك» داشت و بر ولایت و امامت... تكیه می كرد و می دانست كه در یك رژیم غلط، حاكمِ درست، بی معناست و این است كه در آن حال كه عوامِ ناآگاه و حتّی خواصّ شبه روشن فكر، سخت مجذوبِ زُهدنمایی هایِ عمر بن عبد العزیز شده بودند و تحت تأثیر شخصیّت فردی او و در مقایسه با اسلاف پلیدش، حكومت او را قلباً پذیرفته بودند، شیعه (به تعبیر عمیق و زیبای امام باقرعلیه السلام) او را كسی می دید كه:«در زمین، آفرینَش می گویند و در آسمان، نفرینَش می كنند»؛ زیرا سخن در «رژیم» است و نه «فرد».[4].

در كلام حضرت باقرعلیه السلام، به این نكته این متفكّر، تصریح شده است:

یَجلِسُ فی مَجلِسِنا، و لا حَقَّ له فیهِ؛[5].

در جایگاه ما می نشیند، در حالی كه شایستگی آن را ندارد.

اكنون، داوری های پیشوایان علیهم السلام را درباره وی می آوریم:

عبد اللَّه بن عطاء می گوید:

در مسجد با علی بن حسین علیهما السلام بودم كه عمر بن عبد العزیز، در حالی كه [ لباس] توری نقره ای به تن داشت، از آن جا گذشت. وی از زیباترینِ مردم و در سنین جوانی بود.

علی بن حسین علیهما السلام به وی نگاه كرد و [ آن گاه به من] گفت:«ای عبد اللَّه بن عطاء! این خوشگذرانِ فرو رفته در لذّت ها و هوس ها را می بینی؟ وی زنده خواهد ماند تا بر مردم، حكومت كند».

گفتم:این فاسق؟

فرمود:«آری. بر حكومت نمی مانَد و در می گذرد، و آن گاه كه مُرد، آسمانیانْ بر وی، نفرین و زمینیان برایش طلب آمرزش می نمایند».[6].

ابو بصیر، دیدگاه امام باقرعلیه السلام را درباره عمر بن عبد العزیز، چنین گزارش می كند:

در مسجد با امام باقرعلیه السلام بودم كه عمر بن عبد العزیز، در حالی كه دو قطعه لباس آراسته پوشیده و بر برده اش تكیه داده بود، وارد شد.

امام علیه السلام فرمود:«این جوان به حكومت می رسد و عدالت را آشكار می سازد. وی چهار سال زندگی می كند و آن گاه می میرد و مردم روی زمین بر وی می گریند و آسمانیان نفرینش می كنند».

گفتیم:ای فرزند پیامبر خدا! [ مگر] از عدالت و انصاف وی یاد نكردی؟

فرمود:«در جایگاه ما می نشیند و حقّ چنین كاری را ندارد».

او به حكومت رسید و در راهِ عدالت، تلاش كرد.[7].

ابن ابی الحدید نیز در نقد دین باوری، تقوا و زهد عمر بن عبد العزیز، گزارشی آورده است كه به خوبی نشانگر انگیزه های سیاسی وی در اصلاحات است و نه رویكردهای معنوی و الهی:

عمر بن عبد العزیز، خُبَیب بن عبد اللَّه بن زبیر را صد تازیانه زد و در روز زمستانی بر سرش دلو آب سرد ریخت. [ خُبَیب]، كُزاز گرفت و مُرد؛ ولی [ عمر بن عبد العزیز] نه به خون وی اقرار كرد و نه حقّ صاحب خون را به وی داد (هیچ دیه ای نپرداخت).

خُبَیب از كسانی نبود كه حدود الهی و احكام و قصاص، در حقّ وی ثابت شده باشد تا گفته شود:عمر در اقامه حدّ الهی مطیع فرمان خدا بود و اجرای حدود، جان خُبَیب را گرفت. اگر آنان كتك زدن به وی را تأدیب و تعزیر به شمار می آورند، عذرش در ریختن آب سرد بر سر وی در زمستان و در پی شلّاق زدن سنگین، چه می تواند باشد؟

به عمر بن عبد العزیز، خبر رسید كه سلیمان بن عبد الملك، تصمیم به وصیّت كردن دارد. آمد و در مسیر كسانی كه با سلیمانْ نشست و برخاست داشتند و یا بر او وارد می شدند، نشست و به رجاء بن حیات - كه در رفت و آمدها پیش سلیمان بود - گفت:خدا خیرت دهد! در نزد سلیمان، مرا هم برای حكومت، یادآوری كن، یا در این خصوص به وی سفارش كن. سوگند به خدا، برای این كار، بی تاب شده ام.

رجاء به وی گفت:خدا بكُشدت! چه قدر بر این كار، حریصی!

هنگامی كه ولید بن عبد الملك، خبر مرگ حَجّاج را به عمر بن عبد العزیز رساند، ولید به وی گفت:ای ابو حفص! آیا باورت می شود كه حَجّاج، مُرده است؟

عمر بن عبد العزیز گفت:آیا جز این است كه حَجّاج، یكی از ما اهل بیت بود؟

او در زمان خلافتش گفت:«اگر بیعت یزید بن عاتكه بر گردن مردم نبود، حكومت را به شورا در بین رئیس منطقه اعوص[8] (اسماعیل بن امیّة بن عمرو بن سعید اشرق)، دلیر قریش (قاسم بن محمّد بن ابی بكر) و سالم بن عبد اللَّه بن عمر، قرار می دادم»، در حالی كه اگر می گفت:«بین علی بن عبّاس و علی بن حسین بن علی»، هیچ زیان، حرج، گناه و یا نقصی بر وی نبود.

با این حال، او حكومت را برای فردی تمیمی یا عَدَوی (از بنی عَدی) نمی خواست؛ بلكه كار را برای شخصی اموی در نظر گرفته بود. از نظر او هیچ كس از هاشمیان، صلاحیّت [ عضو بودن] در شورا را نداشت.

او كار را چنان سامان می داد كه پس از وی، برای برادرش (ابو بكر بن عبد العزیز)، بیعت گرفته شود. آن گاه با سم، كشته شد.[9].

ابن ابی الحدید در پاسخ به حُسن شهرتِ وی به عدالت و نیكوكاری می گوید:

آنچه سبب شد كه كار وی نیكو جلوه كند و برای افراد نادانْ مشتبه گردد، این بود كه:او در پی گروهی به حكومت رسید كه احكام دینی و سنن پیامبرصلی الله علیه وآله را تغییر داده بودند. پیش از وی، مردمْ چنان در زیر فشار ظلم و تحقیر بودند كه آنچه از وی می دیدند، در مقایسه با رفتار حاكمان پیشین، به نظرشان ناچیز می آمد و آن را از وی می پذیرفتند.

نیز به خاطر اندك بودنِ كارهای نادرستی كه انجام داد، مردم، او را در شمار پیشوایانِ هدایتگر برشمردند. پیشینیانِ او، در منبرهایشان علی علیه السلام را لعن می كردند. طبیعتاً هنگامی كه عمر بن عبد العزیز از این كار نهی كرد، در شمار نیكوكاران به حساب آمد.[10].









    1. ر. ك:ص 464 (ح 6372).
    2. ر. ك:ص 462 (ح 6371).
    3. این تعابیر، در سطور آینده با ذكر منبع، یاد شده اند.
    4. مجموعه آثار دكتر علی شریعتی:7 (شیعه)/204.
    5. الخرائج و الجرائح:7/276/1.
    6. بصائر الدرجات:1/170، الخرائج و الجرائح:584/2. نیز، ر. ك:مناقب آل أبی طالب:143/3، الثاقب فی المناقب:1/360، دلائل الإمامة: 88.
    7. الخرائج و الجرائح:7/276/1، مشارق أنوار الیقین:91، إثبات الهداة:293/5.
    8. اَعوَص، نام منطقه ای نزدیك مدینه به سمت اُحُد بود. (معجم البلدان:223/1)
    9. شرح نهج البلاغة:254/15.
    10. شرح نهج البلاغة:256/15.